جدول جو
جدول جو

معنی فتنه جوی - جستجوی لغت در جدول جو

فتنه جوی
(بُرْ)
فتنه جو:
ای فلک زود گرد، وای بر آن
کو به تو فتنه جوی مفتون شد.
ناصرخسرو.
رجوع به فتنه جو شود
لغت نامه دهخدا
فتنه جوی
آشوبجوی، سپاهی جنگجوی
تصویری از فتنه جوی
تصویر فتنه جوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فتنه جو
تصویر فتنه جو
آشوب طلب، کنایه از زیبا و دل فریب، کنایه از جنگ جو، سپاهی، لشکریبرای مثال آمد از دهگان سبک پایی که یک جا آمدند / از سوار و از پیاده فتنه جویی ده هزار (مسعود سعد - ۱۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
فتنه جوی. آنکه در پی برپا کردن آشوب باشد و فتنه را خوش دارد. فتنه انگیز. رجوع به فتنه شود، سپاهی. جنگجو:
آمد از دهگان سبکپایی که: یکجا آمدند
از سوار و از پیاده، فتنه جویی ده هزار.
مسعودسعد.
رجوع به فتنه و فتنه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ / نِ)
آن موضع که برند از آلت مردی ختان را. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دانه جو. پژوهندۀ دانه. متجسس دانه:
از دانه ببرکه حلقۀ دام
بر گردن مرغ دانه جوی است.
حمیدالدین بلخی
لغت نامه دهخدا
(بانْ، نِ)
فتنه خیز. آنچه از آن فتنه پدید آید:
قند ز شب پوش او، هست شب فتنه زای
صبح قیامت شده ست از شب او آشکار.
خاقانی.
رجوع به فتنه و فتنه خیز شود
لغت نامه دهخدا
انتقام خواهنده. انتقام طلب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده:
جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چنان همچو کیخسرو کینه جوی
تو را بیش بود از کیان آبروی.
دقیقی.
منم پور آن نیکبخت آبتین
که ضحاک بگرفت ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی.
فردوسی.
من اینک به مرو آمدم کینه جوی
نمانم به هیتالیان رنگ و بوی.
فردوسی.
به درگاه کاوس بنهاد روی
دو دیده پر از خون و دل کینه جوی.
فردوسی.
چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرسی از کار اوی.
اسدی.
گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی
تو را هست جایی به من بازگوی.
اسدی.
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز از اوی.
اسدی.
فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت
چون من به علم در کف موسی عصا شدم.
ناصرخسرو.
به قلب اندرون روسی کینه جوی
ز مهر سکندر شده سینه شوی.
نظامی.
روزی از آنجا که فلک راست، خوی
گشت ز بی مهریشان کینه جوی.
جامی.
، جنگجوی. رزمخواه:
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
برآمد سر کینه جویان ز خواب.
فردوسی.
به کشتی گرفتن نهادند روی
دو گرد سرافراز و دو کینه جوی.
فردوسی.
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او به روی اندر آرند روی.
فردوسی.
مگر شاه با لشکر کینه جوی
نهد سوی ایران بدین جنگ روی.
فردوسی.
چو گرد آورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگنداوی.
فردوسی.
به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد
هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین.
فرخی.
بدین سان نظاره دو شاه از دو روی
میان در دو لشکر به هم کینه جوی.
اسدی.
و رجوع به کین جو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فتنه گری
تصویر فتنه گری
آشوبگری عمل و حالت فتنه گر فتنه انگیزی آشوبگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتنه سوزی
تصویر فتنه سوزی
عمل و کیفیت فتنه سوز از بین بردن فتنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتنه سوز
تصویر فتنه سوز
آشوب سوز آشوب نشان آنکه فتنه را از بین برد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتنه زای
تصویر فتنه زای
آشوب زای آشوب خیز
فرهنگ لغت هوشیار
آشوبگری، بلواطلبی، جنگجویی، شورشگری، فتنه انگیزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشوبگر، اخلالگر، رزم آور، ماجراجو، مفتن، مفسد، مفسده جو، واقعه طلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد